طلا يي در كار نيست...!
به پسرم گفتهام كه
هيچ طلايي در كار نيست !
خودش را خسته نكند.
و من
تمام عمر را
بر بام انتظار
ايستاده ...
نشسته...
خسته...
چشم بر افقهاي دور دوخته
زير آفتاب سوخته
و مطمئن از اين كه آن روز طلايي فرا میرسد!
و البته هيچ كس آن طلاي دور را
لمس نكرده !
پسرم با پوزخند:
هي باباي بيچاره
هيچ طلايي در كار نيست!
خودت را خسته نكن!
بيا آب را تماشا كنيم....
77 پاییز
نویسنده حبیب یزدانی